صفحه اصلی
اخبار
سیاسی
اقتصاد و بازرگاني
اجتماعی
فرهنگی
علمی
ورزشی
بین الملل
استانها
حوادث
ادبیات و هنر
مشاهیر جهان
شعر
داستان کوتاه
مکتب های ادبی
علمی و فرهنگ
مقالات و مطالب آموزشی
خواص میوه ها و گیاهان
سرگرمی
جملات قصار
حکایات و لطایف نغز و شنیدنی
تعبیر خواب
وقايع و موارد عجیب و خواندنی
طالع بینی
چیستان و معما
ضرب المثل های ایرانی
اطلاعات عمومی
به من بگو چرا
عجایب هفتگانه جهان
نام نامه
مطالب روانشناسی
طالع بینی
مطالب پزشکی و سلامت
سبک زندگی
دستورات آشپزی
خانه
دسته بندی داستان های کوتاه
رسول پرویزی
رسول پرویزی
لیست داستان های کوتاه
قصه عینکم
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظهام باقی است.
تا آن روزها که کلاس هشتم بودم خیال میکردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگیمأبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم میگذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ که خیلی به خودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت، به طوری که از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دائی جان به واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد. گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم میگذارند.
TotalRecords:1
rPP:20
TotalPageCount:1
CurrentPage:1
PageNumberLength:15
««
«
1
»
»»
صفحه 1 از 1 | تعداد رکورد ها : 1 | تعداد رکورد در هر صفحه : 20